داستان کودک | یک سوپ و سه آشپز!
  • کد مطالب: ۲۹۰۸۵۶
  • /
  • ۲۰ آبان‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۶:۴۵

داستان کودک | یک سوپ و سه آشپز!

همیشه وقتی یکی سرما می‌خورد، برایش سوپ می‌پزند تا حالش زودتر خوب شود. بچه‌ها هم می‌خواستند حال مامان زودتر خوب شود. برای همین، دست‌به‌کار شدند.

مرجان زارع - همیشه وقتی یکی سرما می‌خورد، برایش سوپ می‌پزند تا حالش زودتر خوب شود. بچه‌ها هم می‌خواستند حال مامان زودتر خوب شود. برای همین، دست‌به‌کار شدند.

مامان بدجوری سرما خورده بود. خوابیده بود روی مبل و یک پتو کشیده بود روی سرش. مینا آهسته به نوید و وحید گفت: «باید یک کاری کنیم. تا بابا از سرکار بیاید، باید مواظب مامان باشیم.»

وحید لبخندی زد و گفت: «می‌تونیم براش سوپ بپزیم.» نوید گفت: «سوپ پختن کار ما نیست. خطر داره. ممکنه خودمون رو بسوزونیم.» مینا لبخندی زد و گفت: «من بلدم. یادت رفته مادربزرگ چندبار اجازه داده بود آشپزی کنم؟»

وحید سرش را تکان داد و گفت: «بله، فکر کنم تو بتونی. ما هم کمکت می‌کنیم.» بعد هم سه‌تایی بلند شدند و به طرف آشپزخانه رفتند.
اول کتاب آشپزی را برداشتند. در کتاب دستور صد جور سوپ نوشته شده بود و بچه‌ها نمی‌توانستند تصمیم بگیرند کدام را بپزند.

برای همین کتاب را بستند و قرار شد خودشان همان‌طور که فکر می‌کنند سوپ را بپزند. وحید گفت: «سوپ، هویج لازم داره. خودم یادمه سوپای مامان هویج داشت. گوجه‌فرنگی و عدس و پیاز هم داشت.»

نوید دوید و یک هویج گنده و دو تا پیاز و شلغم آورد. مینا هم مشغول پوست کندن و ریز کردن هویج و شلغم و پیاز شد. هویج سفت بود و ریز کردنش سخت. برای همین، بچه‌ها تصمیم گرفتند هویج بعدی را درسته داخل سوپ بیندازند.

بعد هم قابلمه را پر از آب کردند و یک مشت جو پوست‌گرفته، نمک و فلفل، فلفل و آب‌لیمو، فلفل و روغن و فلفل و بقیه‌ی چیزها را در سوپ ریختند. آخر سر هم زیر اجاق را روشن کردند و گذاشتند تا سوپ برای خودش بپزد.

هر نیم ساعت هم می‌رفتند و به سوپ سر می‌زدند و با ملاقه همش می‌زدند تا مطمئن باشند همه‌چیز روبه‌راه است.
چند ساعت که گذشت، سارا با خوش‌حالی برادرهایش را صدا زد و گفت: «به نظرم سوپ آماده باشه.

یک کمی آبکی است اما مزه‌اش باید خوب باشه.» بعد هم یک کاسه برداشت و تویش یکی دو ملاقه سوپ ریخت. بچه‌ها سه‌نفری سوپ را برای مامان بردند.

مامان که تازه از خواب بیدار شده بود و بوی خوب سوپ به دماغش خورده بود، لبخندی زد و آب دهانش را قورت داد و گفت: «وای! ممنون بچه‌های قشنگم. برام سوپ پختید؟! چه‌جوری بلد بودید؟!»

بچه‌ها لبخند‌زنان کاسه‌ی سوپ را روی میز گذاشتند و گفتند: «کاری نداشت! ما دیگه بزرگ شدیم!» مامان آهسته قاشق را برداشت و سوپ را مزه کرد.

بعد لبخندی زد و گفت: «عالی شده! دستتون درد نکنه اما از قدیم گفته‌اند آشپز که سه تا شد، آش یا شور می‌شه یا بی‌نمک! البته سوپ شما نه شوره و نه بی‌نمک. فقط یک کمی تند و تیزه و باید با نون بخورمش.»

مینا دوید یک تکه نان برای مامان آورد. بچه‌ها به هم نگاه کردند و خندیدند. بعد هم یادشان آمد هر کدام یکی دو بار توی سوپ فلفل ریخته بودند.

آن روز حال مامان با سوپ خوش‌مزه‌ی بچه‌ها بهتر شد، البته یک کمی هم دهانش سوخت. بابا که از سر کار برگشت و داستان سوپ سه‌آشپزه را شنید قاه‌قاه خندید و گفت: «برید بیارید منم بخورم ببینم چی‌کار کردین بچه آشپزا!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.